
بـاورم نميشـود... در فـاصـلهي ميان دو نفس، پلكهايت را كه به هم بزني موهايت سفيد شده باشند!
مثل تـمام ديروزهاي هميشه چشمهايم را به آينه سـپردهام و دلم را به دست باد. ناباورانه خـطوط چـهرهي تكيـده در آينـه را برانداز مـيكنم و انگشتهايم ناگاه در ميان سپيد انبوه موهايـم گم ميشوند. همين چند نفس پيشتر بود كه سـي سالگيام را چنگ ميزدم. هرچه سعي ميكنم با پـيرمرد محـبوس در آيـنه كنار بيايم كه اين منم... سي سالگيِ يكدستِ دو دقيقه پيش، با يك پنجـره آسمان و يك كف دست زمين كه نام كسي به آن سنجاق نشده... نميشود كه نميشود!
نـفسي ديگـر تو هـم به آينـه آمـدهاي، با چيـنهاي آوار شـده بر جـوانيِ جـا مانده در بـيحوصلگيِ خاطرههامان. نگاه آشنايت مرا غريبانه ميكاود... تو هم انگـار مـرا با مـن اشتبـاه گرفتهاي! دارم فرو ميريزم در آن پيرمرد مانده در قاب آينه. او مرا فرياد ميزند، من تـو را... و تو در آينه دور مـيشوي... ميگريزي و خطوط چهرهات از دردهاي دل ِ پيرمرد دور ميشوند...
دو هفـتهي تمام است كه از كـابوس و آينه و از پيرمرد و از خودم پا بيرون نگذاشتهام. انگار تمام اين روزها را منتظر بودهام؛ منتظر كسي، چيزي، يك اتفاق يا...
اعتراف ميكنم كه تمام روزهاي زندگيام را منتظر بودهام؛ تمام روزهايم را سر بريدهام به انتـظار يك اتفاق... و حالا هم كه انگار دارم ميروم، هنـوز منتظرم... شـايد مرا با من اشتباه بگيـري.
دارم مـيروم، دور مـيشـوي، امّا اگـر چـشم بگـرداني شـايد ببيني كه كسي در من سر برگردانده و تو را نگاه ميكند...